چشمامو که باز کردم هوا تاریک شده بود...خونه همچنان سوت و کور بود و صدای کسی به گوشم نمی خورد. بلند شدم و به آشپز خونه رفتم...چند تا لقمه سالاد الویه خوردم و وارد پذیرایی شدم...بابا تو پذیرایی نشسته بود و داشت مطالعه می کرد...
- سلام بابا...
- علیک سلام بابایی...بیدار شدی؟؟
به سمت یکی از مبلا رفتم و روش لم دادم.
- آره...عجب خوابی رفتم. کسرا هنوز هونه نیومده؟؟؟
- نه تماس گرفت گفت که طاها رو برده پارک شهر و سینما...
- دستش درد نکنه والا...
بابا خندید و گفت:
- سفارش تو بوده. آره؟
خندیدم و گفتم:
- آره...سرم درد میکرد از کسرا خواستم یه جوری طاها رو از ویولنش دور کنه تا یکم سر زمین بذارم... راستی مامان کجاست؟
- تو اتاقه.
خواستم پا شم برم سمت اتاق که بابام گفت:
- راستی سهیلا جلو لیلا نگی کسرا طاها رو برده پارک و سینما ها...قیامت به پا میکنه.
خندیدم...کاملا راست میگفت...
- چشم بابایی حواسم هست...
- چشمت بی بلا عزیز بابا.
پیش مامان رفتم و سلام کردم...مامان با دقت تمام داشت اندازه های لیلا رو می گرفت تا براش لباس بدوزه...کمی با هم حرف زدیم و از همون دروغایی که تحویل کسرا دادم به مامانم هم گفتم و به اتاق خودم برگشتم. گوشی رو روشن کردم. 5 تا تماس بی پاسخ از طرف مهران و یه پیام که نوشته بود...چرا گوشی رو خاموش کردی؟ باور کن مسئله مهمی نبوده که بخوای این کارا رو واسه فهمیدنش بکنی...هر وقت روشن کردی تماس بگیر تا برات همه چیو بگم.
پیش خودم گفتم حتما نشسته خوب فکراشو کرده و یه مشت دروغ ساخته که بده تحویل من. اگه اینجور نبود که همون موقع ماجرا رو برام می گفت. واسه همین تماس نگرفتم... نشستم و خودمو با پروژه برنامه نویسی دانشگاه سرگرم کردم...برنامه نویسی برام مثل آب خوردن بود...هک هم که دیگه خوراکم بود در حقیقت هک از شیرین ترین کارایی بود که می تونستم انجام بدم. هیچ کسی هم به جز کسرا از این موضوع خبر نداشت...با یادآوری این موضوع پروژه دانشگاه رو رها کردم و واسه ی اینکه یکم حال و هوام عوض بشه رفتم تا یکم هک بازی کنم و حال چند نفر رو بگیرم...با ف*ی*ل*ت*ر*ش*ک*نِ * قوی ای که خودم ساخته بودمش وارد چند تا سایت غیر اخلاقی و +18 شدم و شروع کردم به هک کردنشون...خیلی آسون بود...واردشون می شدم و کل مطالبشون رو پاک می کردم و یه مشت چرت و پرت جاش میذاشتم که صاحبش وقتی بیاد و ببینه حسابی حرص بخوره...هرچند که اکثر سایت ها نسخه ی پشتیبان داشت و تو سه سوت می تونستن سایت رو به حالت اول برگردونن...اما خب تا همین جاشم خوب بود...البته ناگفته نماند که داشتم یه راه هایی پیدا می کردم واسه اینکه بتونم نسخه پشتیبان رو پاک کنم یا اینکه کاری کنمنسخه پشتیبان عمل نکنه....اما هنوز کار زیاد داشت....خلاصه عجب کیفی بهم داد...تمام خستگی و اعصاب خوردی اونروز از دلم دراومد...کسرا و طاها هم برگشتن و بعد از خوردن شام....مهران با خونه تماس گرفت...دیگه جلو مامان و بابا نمی تونستم باهاش حرف نزنم....تلفن بی سیم رو برداشتم و به اتاقم رفتم...
- الو.....الو سهیلا...
- چرا تماس گرفتی؟
- این رسمشه خانومی؟
- نه این رسمشه که چیز میز از نامزدت قایم کنی.
- قایم چیه عزیز من...من که گفتم بعدا برات می گم.
- لازم نکرده...حرفتو بزن کار دارم باید برم...
- این چه طرز برخورد با نامزد عزیز تر از جانته؟؟ هان؟
همیشه از این شوخیا وسط حرفاش می کرد...خندم گرفته بود اما با تلاش زیاد نذاشتم تو صدام مشخص بشه...
- مهران اگه می خوای مسخره بازی در بیاری قطع می کنم...
- چه بد اخلاق شدی امروز...یعنی نمی خوای بفهمی من امروز اونجا چه کار می کردم؟
- اگه راست بگی چرا.
- دست شما درد نکنه یعنی تو می گی می خوام دروغ بگم؟؟؟
- اگه نمی خواستی دروغ بگی همون موقع برام تعریف می کردی...
- عزیز من چرا اینجوری فکر می کنی؟؟؟ بابا به جان خودم من رفته بودم مکانیکی دوستم... با تاکسی رفتم...اما دوستم اونجا نبود...به جاش یه چند تا غول بیابونی اونجا بودن...خودمو نشونشون ندادم...من ترسیده بودم...نمی دونستم اونا اونجا چه کار می کنن.....منم احساس خطر کردم و با هر کسی که می شناختم تماس گرفتم اما گوشی همه خاموش بود...با هیچ کس ارتباط برقرار نمی شد...حتی با 118...آخر کار با تو تماس گرفتم که ارتباط وصل شد...اما جواب ندادی...کم کم داشتم تصمیم می گرفتم که پیاده بزنم به راه که تو تماس گرفتی...خودمو یه گوشه پنهون کردم تا تو برسی...همین...
- مهران
- جون دلم؟
- من گوشام درازه؟
- والا الان از پشت تلفن نمی بینمت...
حرصم گرفته بود اساسی...
- خب صدامو که می شنوی....به نظرت من دارم عر عر می کنم؟
- - سهیلا این چه حرفیه؟...بابا باور کن این کل ماجرا بود...
- اگه این کل ماجرا بود پس کجای این ماجرا به صلاح من نبود که همون موقع بهم نگفتی؟ هان؟
مهران مکثی کرد و گفت:
- خب...خب تو اونموقع ترسیده بودی...من پیش خودم گفتم اگه برات بگم فکر می کنی حالا من چه کار کردم که چند تا غول بیابونی دنبال سرمن...
- مگه اونا دنبال سر تو بودن؟؟
- من نمی دونم....اصلا قرار بود اون موقع از روز رفیقم اونجا باشه...خیر سرم باهاش قرار داشتم.
- وایسا ببینم...این به قول خودت قول بیابونی هایی که می گی اصلا کجا بودن؟؟؟ چرا من ندیدمشون؟؟
- داخل مغازه مکانیکی بودن دیگه...
- کرکره ی مغازه که بالا بود...
- ماشالله حواست خوب جمعه ها...
- پس چی؟ یالا جواب...
- خب مکانیکی یه در پشتی داره...
- چرا یه مکانیکی باید یه در پشتی داشته باشه...
- ای بابا سهیلا چه گیرایی میدیا من چه می دونم...مغازه من که نیست...مغازه دوستمه...
- دوباره وایسا ببینم...این دوستی که می گی کیه که من نمیشناسمش؟...
- سهیلا دیگه داری جو گیر میشیا...یه جور میگی انگار تو همه ی دوستای منو می شناسی...مثل تو این فیلما هست که زن و شوهره 30 سال با هم زندگی کردن و زنه همه ی دوستای شوهرشو میشناسه ها...بابا ما 8 ماهه نامزدیم...خیلیا هستن که تو هنوز نمیشناسیشون...
این یه مورد رو راست می گفت...من عملا جو گیر شده بودم....
- خب حالا...در هر صورت می تونستی ایناروهمون موقع بگی و اینجوری اعصاب منو نریزی به هم.
- معذرت می خوام...ببخشید...خدایی از من زن ذلیل تر دیدی؟؟؟ دِ ندیدی دیگه...غلام حلقه به گوشتم بانو...
خندم گرفته بود....
- بس کن این لوس بازیا رو خوابم میاد... می خوام برم...کاری نداری؟
- آشتی دیگه؟؟؟
- حالا باید فکر کنم.
- نه دیگه همین الان فک کن جواب بده...
- خیلی خب بابا...شب بخیر.
- شب تو هم بخیر عزیزم. خداحافظ
تلفن رو قطع کردم...هرچند که حرفای مهران به نظر درست میومد اما شکی که به جونم افتاده بود ول کن نبود...همش فکر می کردم مهران چیزی رو پنهون میکنه...حالا چیو؟ اللهُ اعلم....
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها: